کد مطلب:235722 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:267

حمایت از میهمان
ناقل: آیه اللّه مجتهد شبستری (نماینده ی ولی فقیه درآذربایجان شرقی و امام جمعه ی تبریز) از اتوبوس كه پیاده می شوند یكراست با تاكسی می روند به سمت حرم امام رضا علیه السلام. یك مرد، یك زن و یك پسر بچّه ی خوشگل و خوش زبانِ چهار- پنج ساله. مرد كه كنار راننده نشسته است رو می كند به او و می گوید: - آقای راننده، قربونت، بی زحمت ما را ببر به یك هُتل كه هم خوب باشد و هم نزدیك حرم. می خواهم یك اتاق اجاره كنم كه پنجره اش رو به گنبد وگلدسته های طلایی امام رضا علیه السلام باز شود. راننده، همانطوركه دارد دنده ی ماشین را عوض می كند، زیر چشمی نگاهی به مرد مسافر می اندازد و می پرسد: - دفعه اوّلتان است كه به مشهدآمده اید؟



[ صفحه 22]



مرد مسافر، آهی از تَهِ دل می كشد و می گوید: - اگر خدا قبول كند، بله. یعنی از بچّگی عشق زیارت آقا را توی دلمان داشته ایم امّا تا حالا آقا ما را نطلبیده بود. ولی انگار حالا دیگر ما را طلبیده است. اگر همه ی دنیا جمع شوند، تا آقا خودش نطلبد فایده ای ندارد. - خب، حالا كه اینطور است و شما میهیان آقا امام رضا علیه السلام هستید، می برمتان به یك هُتل با حالِ رو به حرم. در هیمن حال، پسر بچّه مسافر، شروع می كند به شیرین زبانی كردن و پرسیدن سئوالهای جورواجور: - بابا! آنجا را نگاه كن، چه اسباب بازی های قشنگی! مامان! آن پسر بچه را ببین، درست قد من است و دوچرخه سوار شده است. برای من هم مثل آن دوچرخه كوچولو می خرید؟... راننده از داخل آینه نگاهی به پسر بچّه می اندازد، بعد هم رو می كند به مرد مسافر و می پرسد: - ماشاء اللّه همین یك آقازاده را دارید؟ - ماشاء اللّه به جانتان. بله همین یك غلام زاده را داریم. خدا برایتان ببخشد. خیلی خوش زبان و دوست داشتنی است. اگر به پابوس آقا مشرّف شدید، یك دعایی هم برای ما بكنید، شاید آقا مشكلِ ما را هم حل كند. - مگر شما بچّه ندارید؟ - راستش الاَن 12 سال است كه ازدواج كرده ام ولی هنوزكه هنوز



[ صفحه 23]



است این آرزو به دل من مانده است كه یكی به من بگوید؛ بابا! - امیدوارم كه خدا به بركت وجود این آقای بزرگوار، دل شما را هم شادكند. - انشاء اللّه. انشاء اللّه. بفرمایید این هم هتل ملائكه... ساك كوچك در دست خانم و ساك بزرگ در دست آقا. آخرین پلّه ها را كه زیر پا می گذارند، خیسِ عَرَق شده و نَفَس هایشان به شماره افتاده است. پسر بچّه هم كه دارد به زحمت خود را از چند پلّه پایین تر به بالا می كشد غُرغركنان می گوید: - ای بابا! جا قحطی بود؟! من كه نمی توانم اینهمه پلّه را بالا بیایم و پایین بروم. چرا همان طبقه اوّل اتاق نگرفتید؟ خانم درحالی كه ساكش را بر روی زمین می گذارد، نَفَس نَفَس زنان و با كلماتی متقاطع جواب می دهد: -آخر مامان جان! ازآن طبقه ی اوّل كه جایی دیده نمی شود. از این طبقه همه جا دیده می شود؛ حرم، خیابان ها، پارك ها، ماشین ها، مغازه ها. این هم اتاق شماره ی هشت. بَه بَه، چه اتاق دلباز و راحتی. از همه بهترآن پنجره ی رو به حضرتش!



[ صفحه 24]



با گفتن این كلمات ساكش را بر می دارد و وارد اتاق می شود. شوهر و فرزندش هم پشت سرش وارد می شوند. همین كه ساك ها را در گوشه ی اتاق بر روی زمین می گذارند، زن به سوی پنجره رفته،آن را باز می كند و همین كه چشمش به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام می افتد، خبردار ایستاده و با چشمانی پر از اشك، تعظیم كنان می گوید: -السَّلام عَلَیْكَ یا عَلیّ بن مُوسَی الرِّضا. وقتی بر می گردد می بیند شوهرش هم تعظیم كنان، دارد به امام رضا علیه السلام سلام می دهد. چادرش را از روی سرش بر می دارد و به روی تخت پرت می كند و همراه با شوهرش به بازكردن ساك ها و جابجا نمودن وسایل مشغول می شود. در همین لحظه، صدای گوشخراش ترمز دو اتومبیل و برخورد آنها با یكدیگر از خیابان به گوش می رسد. پسرك چهار- پنج ساله با سرعت به سوی پنجره می دود و خود را تا كمر از لبه آن بالا می كشد. پدر و مادر كودك تا می آیند بگویند؟ «مواظب باش» كودك از پنجره به پایین پرت می شود و جیغ كِشداری می كشد. و زن با تمام وجود فریاد می زند: - یا امام رضا، ما میهمان توایم به دادمان بِرَس... و بدون چادر وكفش از پلّه ها به سوی پایین می دود. شوهرش هم همراه با او، ناله كنان و بر سر زنان، به سمت پایین می دَوَد و هر چهار- پنج پلّه را یكی می كند. به خیابان كه می رسند جمعیّت زیادی را می بینندكه زیر پنجره ی اتاق آنها جمع شده اند. با قدرتی عجیب، مردم را كنار می زنند و خود را به وسط جمعیّت می رسانند. با كمال تعجّب



[ صفحه 25]



فرزند خود را می بینند كه بر روی پاهای خود ایستاده و هاج و واج به مردم نگاه می كند و همینكه چشمش به پدر و مادر خود می افتد خویش را در آغوش مادر می اندازد و می زند زیرگریه. مادر سراپای او را انداز وراَنداز می كند و هنگامی كه از سلامتش مطمئن می شود او را چون جان شیرین در آغوش می كشد و می پرسد: - مادر جان! چطور شد كه ازآن بالا افتادی و طوریت نشد؟! و كودك همچنان كه گریه می كند پاسخ می دهد: - وقتی به پایین پرت شدم، جیغ كشیدم. یكدفعه یك آقای خوشگل و خوشبو، مرا بین زمین وآسمان گرفت وآهسته بر زمین گذاشت. بعدش هم غیب شد!



[ صفحه 27]